جدول جو
جدول جو

معنی بلا دیدن - جستجوی لغت در جدول جو

بلا دیدن
(مُ سَ رَ)
رنج دیدن. (فرهنگ فارسی معین). آزار دیدن. دچار اذیت و آزار شدن: گفت این آزادمرد در هوای ما بسیار بلاها دیده است. (تاریخ بیهقی ص 285). این عبدا... صاحب برید بود... و بسیار بلا دید. (تاریخ بیهقی).
هم از زهر من کس گزندی نبیند
من از زخم کس هم بلایی نبینم.
خاقانی.
زبس بلا که بدیدم چنان شدم به مثل
که گر سعادت بینم گمان برم که بلاست.
مسعودسعد.
ضرورتست بلا دیدن و جفا بردن
ز دست آنکه ندارد به حسن همتایی.
سعدی.
صبر قفا خورد و به راهی گریخت
عقل بلا دید و به کنجی نشست.
سعدی.
، از اسماء عاشق است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
بلا دیدن
ستم دیدن رنج دیدن رنج دیدن، بمصیبت دچار شدن
تصویری از بلا دیدن
تصویر بلا دیدن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بلادیده
تصویر بلادیده
مصیبت دیده، رنج دیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صلا دادن
تصویر صلا دادن
آواز دادن مردم را برای طعام خوردن یا انجام دادن کاری، خواندن و دعوت کردن به چیزی یا امری، برای مثال کمر بستم به عشق این داستان را / صلای عشق در دادم جهان را (نظامی۲ - ۱۱۹)، صلا زدن، صلا گفتن، صلا دردادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فال دیدن
تصویر فال دیدن
طالع دیدن، از نیک و بد بخت و طالع خود یا دیگری آگاه شدن و از آیندۀ وضع و حال اطلاع یافتن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ)
دوباره دیدن. وادیدن. دیگرباره دیدن. مشاهده کردن:
اگر بازبینم ترا شادمان
پر از درد گردد دل بدگمان.
فردوسی.
برو زود کانجا فتاده ست اوی
مگر بازبینیش یک باره روی.
فردوسی.
دریغ آن نبرده سوار دلیر
که بازش ندید آن خردمند پیر.
فردوسی.
مگر بازبینم بر و یال تو
سر و بازو و چنگ و کوپال تو.
فردوسی.
و مزاج طبایع سخن پیوستند و ارتفاع طالع به اصطرلاب بازدیدند. (سندبادنامه ص 331).
نبینم روی او، گر بازبینم
پرآتش بادچشم نازنینم.
نظامی.
یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت
چندانکه بازبیند دیدار آشنا را.
سعدی (بدایع).
گفتم از ورطۀ عشقت بصبوری بدر آیم
بازمیبینم دریا نه پدید است کرانش.
سعدی (طیبات).
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بلند کردن. (آنندراج). افراختن. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَ دی دَ / دِ)
رنج دیده. (فرهنگ فارسی معین). آزارکشیده:
بدان تا چو کشتی بدرد ز هم
بلادیدگان را کشد در شکم.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
(گُ ذَ کَ دَ)
پلاسیدن. درهم کشیده شدن و شکنج و چین گرفتن پوست میوه. افسرده شدن و خشک گردیدن. (آنندراج). دارای سطح چین خورده و ناهموار شدن چیزهای گرد و مدور مانند هندوانه. خشک شدن و چین خوردن میوه قبل از رسیدن. (ناظم الاطباء). رجوع به پلاسیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَ سَ)
در بازی بل و چفته، اگر بل را با چفته طوری بزنند که طرف مقابل بتواند آن را در حال حرکت در هوا بگیرد، این عمل را بل دادن گویند. رجوع به بل و بل گرفتن شود
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ / دِ کَ دَ)
آواز دادن برای طعام و جز آن. خواندن. طلبیدن. صلا دردادن
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا مَ دَ)
مصلحت دیدن. مناسب دانستن. موافق رأی و عقل دیدن چیزی یا کاری را:
چو پای صید را در دام خود دید
در آن جنبش صلاح آرام خود دید.
نظامی.
رجوع به صلاح و صلاح دانستن شود
لغت نامه دهخدا
(تُ رَ تَ)
جایز دانستن. بمصلحت دیدن. پسندیده و مطلوب داشتن. مجاز شمردن. روا داشتن. رجوع به روا داشتن و روا شود:
که شهری خنک بود و روشن هوا
از آنجاگذشتن ندیدی روا.
فردوسی.
سر بارۀ دژ بد اندر هوا
ندیدند جنگ هوا را روا.
فردوسی.
چنان پروریدش که باد هوا
بر او برگذشتن ندیدی روا.
فردوسی.
نه آزار زن جست رای عزیز
نه آزار یوسف روا دید نیز.
شمسی (یوسف و زلیخا).
نیز نبینم روا اگر نه بگویمت
بر مگسی خوب نیست ضربت فرهاد.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(دَ هََ فِ شُ دَ)
فال گرفتن. رجوع به فال و فال بین شود
لغت نامه دهخدا
(نَءْطْ)
قبول کردن دختر صیغۀ نکاح را. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به بله بران و بله بری و بله گرفتن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
با احترام نگریستن. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
آزار رسیدن. رنج رسیدن: هرچند خوارزمشاه از این چه گفتم خبر ندارد و اگر بداند بلایی رسد به من. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354). بوبکر هم فاضل و ادیب و نیکوخط و مدتی به دیوان ما بماند، طبعش میل به کربزی داشت تا بلایی بدو رسید. (تاریخ بیهقی ص 274). چون بلا بدو (به حازم) رسد دل از جای نبرد. (کلیله و دمنه).
از یکی زن رسد هزار بلا
پس ببین تا ز ده به صد چه رسد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ نَ)
کار عجیب بظهور آوردن. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
نه مجنون داشت این همت نه فرهاد
تکلف بر طرف باقر بلا کرد.
باقر کاشی (از آنندراج) ، فصیح شدن. (از ذیل اقرب الموارد از قاموس) ، سوگند خوردن. (از ذیل اقرب الموارد از لسان)
لغت نامه دهخدا
(مُ وَ مَ)
متحمل بلا شدن. رنج بردن. سختی کشیدن:
چه مایه کشیدیم رنج و بلا
ازین اهرمن کیش دوش اژدها.
فردوسی.
بیا به قصۀ ایوب صابر مسکین
بلای کرم کشید و نخفت بر بستر.
ناصرخسرو.
ملاح... روزی دو، بلا و محنت بکشید و سختی دید. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ رَ)
راندن چیزی بسوی بالا. فرستادن چیزی بسوی بالا. صعود دادن. متصاعد ساختن:
به رای پاک هنر را همی دهد یاری
برسم خوب خرد را همی دهد بالا.
امیر معزی (از آنندراج).
سدره در پستی است از بالای او
واعظش بی وجه بالا می دهد.
ظهوری (از آنندراج).
برگرفتی آب از خاک سیه خورشیدوار
راوقش کردی و بالا دادی احسنت ای ملک.
خاقانی.
بزرگوارا من بنده چون به قوت طبع
دهم به مدح تو بالا اساس آیین را.
ظهیر فاریابی (از آنندراج).
، طبل. دهل. (ناظم الاطباء). قسمی طبل که صدای بزرگ دارد. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بلا دیده
تصویر بلا دیده
رنجیده، دچار مصیبت شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بله دادن
تصویر بله دادن
قبول کردن دختر صیغه نکاح را، بله گرفتن ازدختر در صیغه عقد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلند دیدن
تصویر بلند دیدن
با احترام نگریستن، احترام کردن، شگفت کردن تعجب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جلا دادن
تصویر جلا دادن
پرداختن پاکیزه کردن، پرداخت کردن، صیقل دادن
فرهنگ لغت هوشیار
لک دیدن زن. خون دیدن زن حایض شدن: زن آبستن که لک ببیند یا خطری متوجه او بشود بکمرش بسته سر آنرا قفل میزنند... یا لک دیدن میوه. فاسد شدن قسمتی از میوه بر اثر ضربه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جفا دیدن
تصویر جفا دیدن
آزاریدن آزردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلا قید
تصویر بلا قید
بدون قید و شرط: (در نسخه ای که بر رسومات نوشته اند رسوم را د ر تحت امیر آخور باشی مجملا - بلاقید (جلو) و (صحرا) تفصیل داده اند بقرینه ظاهر میشود که آنچه از اصطبل دهند متعلق بامیرآخورباشی صحرا باشد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلادیده
تصویر بلادیده
رنج دیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صلاح دیدن
تصویر صلاح دیدن
مصلحت دیدن صلاح اندیشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
صلاگفتن صلازدن: فرا خواندن فرا خوانی هلا گفتن آواز دادن برای طعام و جز آن دعوت کردن، آواز دادن برای طعام، خواندن، طلبیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلط دیدن
تصویر غلط دیدن
اشتباه دیدن، خطا کردن اشتباه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فال دیدن
تصویر فال دیدن
پیش بینی کردن حوادث در وقایع گذشته و آینده کسی فال زدن تفال کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرا دیدن
تصویر فرا دیدن
بدیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لک دیدن
تصویر لک دیدن
((~. دِ دَ))
دیدن لکه های خون غیر عادی در زنان که دلیل بیماری زنانه است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بالا دادن
تصویر بالا دادن
((دَ))
بزرگ نمودن، بزرگ جلوه دادن
فرهنگ فارسی معین